کد مطلب:152364 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:199

شراکت یک باطری ساز ارمنی با حضرت ابوالفضل
حجة الاسلام والمسلمین آقای شیخ محمدرضا خورشیدی این قضیه را از آقای رضا منتظری ساكن بابل نقل كرده اند:

روزی همراه با خانواده، از شهر خود (بابل) به تهران می آمدیم. حدود 60 كیلومتری بابل، جاده ی هراز (كه تونلهای متعدد شروع می شود) در داخل تونل اول، سیمهای برق ماشین اتصال پیدا كرد و آتش گرفت. فریاد و جیغ بچه ها بلند شد كه، ماشین آتش گرفت!

من دستم را در میان سیمها كه شعله ای از آتش شده بود، گذاشتم و سیمها را قطع كردم. دستم سوخت، ولی ماشین سالم ماند؛ اما با این كار از روشنایی چراغهای اتومبیل محروم ماندیم، و مهم این بود كه اقلا حدود پانزده تا بیست تونل (كه بعضی از آنها خیلی هم طولانی می باشند) در پیش داشتیم. پسرم می گفت: بابا به بابل برگردیم و ماشین را تعمیر كنیم و بعد به سوی تهران حركت كنیم. گفتم: من كارم این


است كه برای قمر بنی هاشم علیه السلام گوشت به فقرا می دهم و حتی بعضی همسایه ها از من گله می كنند كه چرا این گوشت نذری به ما نمی رسد؟ اینك دست توسل به دامن ایشان می زنم؛ از ابوالفضل علیه السلام چه دیدی؟ بگو: «یا اباالفضل!» و برویم.

باری به طرف تهران حركت كردیم. توجه دارید كه اتومبیل ما دیگر حتی یكی از چراغهای كوچك آن هم قابل روشن شدن نبود، چون كلیه ی سیمهای چراغ را برای اینكه آتش نگیرد، از باطری ماشین قطع كرده بودم و خاموش بودن چراغ در داخل تونل نیز صد در صد مساوی با تصادف است، زیرا داخل تونل در آن زمان كه چهل سال قبل بود؛ تاریك محض بود. با این حال، به محض اینكه وارد تونل دوم شدیم با كمال تعجب دیدیم چراغ جلوی ماشین، مثل نورافكن داخل تونل را روشن كرده است!

از تونل كه بیرون آمدیم، به پسرم گفتم: پیاده شو و چراغ را ببین! پیاده شد و گفت: چراغ خاموش است! دوباره حركت كردیم و در تونل بعدی هم چراغ با روشنگری عجیب خود، به حیرت ما افزود! فهمیدم لطفی از جانب حضرت اباالفضل علیه السلام شده است.

بدون شك و تردید به راه خود ادامه دادیم و خلاصه، داخل هر تونلی كه می رسیدیم، چراغ با نوری خیره كننده فضا را روشن می كرد، ولی به مجرد اینكه از تونل بیرون آمدیم تلألؤ خود را از دست می داد، مثل اینكه ماشین چراغ ندارد! در اثر مشاهده ی این صحنه ی شگفت، حال عجیبی به من دست داده بود كه نمی توانم توصیف كنم! ذوق زده شده بودم و مرتبا گریه می كردم، تا بالاخره به تهران رسیدیم. طبعا می بایستی سیمهای سوخته را مرمت می كردم. با خود گفتم: اگر ماشین را نزد رفیقم كه باطری ساز است ببرم، اول حرفی كه میزند این است كه: «من كه به شما گفته بودم، با این ماشین مسافرت نكن!!» و این باعث شرمندگی من می شود، لذا ماشین را در باطری سازی دیگری كه مردی میان سال ولی غریبه بود (و بعدا فهمیدم كه وی


فردی ارمنی است) بردم.

به او گفتم: بیا یك نگاهی به ماشین بینداز! آمد و نگاهی انداخت و پس از دیدن ماشین، گفت: تمام سیمهای ماشین سوخته است، و یك قطعه هم سیم ندارد كه بشود یكی از چراغهای آن را روشن كرد! گفتم: ما یك ابوالفضل علیه السلام داریم كه چراغهای این ماشین را، بدون داشتن سیم، و خودبخود، روشن می كرد!

ارمنی باطری ساز گفت: اگر ماشین ما موتور هم نداشته باشد، ابوالفضل علیه السلام آن را به راه می اندازد و ماشین خراب هم نمی شود! گفت: داخل تعمیرگاه من بیا و ببین روی آن صندوق پول چه نوشته است؟ گفتم: سواد ندارم. بالأخره بچه ای را كه آنجا بود، نزد صندوقی كه در تعمیرگاه آن ارمنی بود بردم و او عبارت روی آن را خواند كه نوشته بود: «شركت با ابوالفضل علیه السلام»! تعجب من بیشتر شد و سر قضیه را از وی پرسیدم.

باطری ساز ارمنی گفت: من شوفر تریلی بودم، زمانی با زن و بچه ام از سرازیریهای پر پیچ و خم و بسیار خطرناك جاده ی كندوان چالوس (كه بعضی از قسمتهای آن به جاده ی مرگ مشهور شده است) پایین می آمدم، كه ناگاه پمپ باد ترمز، خالی كرد و ماشین، ترمز خود را از دست داد. مرگ را جلوی چشم خود دیدیم. برای نجات از مخمصه، مرتب فریاد زدیم یا عیسی بن مریم! فایده ای نبخشید. یكدفعه خانم من گفت: یگو یا ابوالفضل مسلمانها! و من هم كه از همه جا ناامید شده بودم صدا زدم: یا ابوالفضل مسلمانها! به محض اینكه ابوالفضل را صدا زدم، تریلی در لب دره ای متوقف شد.

این قضیه یعنی وضعیت توقف تریلی در كنار پرتگاه و عدم سقوط آن در دره، به قدری شگفت آور بود كه ماشین های بعدی متوقف می شدند و راه بندان شد. راننده ها می گفتند: چون ماشین ترمز ندارد، لذا برای حركت كردن باید آن را بكسل كنیم، اما


یكدفعه پسری دوازده ساله جلو آمد و گفت: من الان این ماشین را درست می كنم! دستی به چرخ ماشین زد (با اینكه جواب كردن ترمز هیچ ربطی به چرخ ماشین ندارد) و به من گفت: ماشین را روشن كن و برو! و سپس به طور ناگهانی در پیش جمعیت ناپدید شد! من پشت فرمان نشستم و ترمز را امتحان كردم و دیدم سالم است! حركت كردیم و به تهران آمدیم!

از همان زمان با اینكه مسلمان نشده ام، اما بیمه ی شراكت با حضرت ابوالفضل علیه السلام هستم، پس از مدتی تریلی را فروختم و اكنون سالهاست كه به باطری سازی ماشین اشتغال دارم و وضع اقتصادیم خوب است.

این صندوقی كه در مغازه ام می بینی برای آن است كه هر چه درآمد دارم، نصف می كنم! نصف آن را برای خود برمی دارم و نصف دیگر را در این صندوق می ریزم. وقتی ایام عاشورا فرامی رسد، این صندوق را خالی می كنم و همه ی پولها را به امامزاده زید علیه السلام كه در شمیران است می برم و به متولی آن جا می دهم تا برای حضرت ابوالفضل علیه السلام خرج شود. [1] .



[1] چهره ي درخشان، ج 1، ص 526.